ما هیچ نیستیم بهجز کلمه...
نویسنده: الهام یوسفی
زمان مطالعه:4 دقیقه

ما هیچ نیستیم بهجز کلمه...
الهام یوسفی
ما هیچ نیستیم بهجز کلمه...
نویسنده: الهام یوسفی
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]4 دقیقه
از روی زمین که به بالا نگاه کنی قصهها طور دیگریاند. هرکسی آن روزهای پاییزی سال ۷۳ از محوطه بیمارستان هفده شهریور عبور میکرد، اگر دل و دماغش را داشت که به بالا نگاهی بیندازد، اگر درد و اندوه عزیزش هنوز کمرش را نشکسته بود و امیدش را از آسمان نبریده بود، پنجرههای روشنی میدید با تصاویر کودکانهی رنگی. آن بالا اما قصه به شیرینیِ تصویری که از این پایین دیده میشد نبود. تصاویر رنگارنگِ کتابهای قصه که به عمد جلدهایشان رو به بیرون چیده شده بود، «هادی و گله آبادی»، «دزده و مرغ فلفلی»، «امیر ارسلان نامدار»، «بیست هزار فرسنگ زیر دریا» پشت کرده بودند به درد و غمزدگیِ اتاقی که تنها گرمایش، بالهای کاغذی آنها بود، سفینههای سفر به رویا، درحالیکه واقعیت آن اتاق پر بود از درد جسمی و حالت تهوع و تنهایی... .
بیایید زاویهی دوربین را عوض کنیم؛ از این پایین برویم آن بالا و درِ سفیدرنگِ آخرین اتاق راهروی طبقهی سوم بیمارستان را باز کنیم؛ حالا این طرفِ پنجرهایم، پشت جلد کتابها دیده میشوند و کتابهای بیشتری روی طاقچهی پنجره، اتاق کوچکی در بخش قرنطینهی کودکان که یک کودک هشتساله با موهای کلوش قهوهای، روی تختش دراز کشیده، درد را و تنهایی عمیق را تجربه کرده، اما چیزی شبیه یک معجزه را هم. فهمیده است کلمات قادرند درد آدم را کم کنند، کلمات قادرند کُندی زمان را محو کنند، کلمات قادرند جای خالی مامان و بابا و برادر و خواهرش را در آن اتاق شیشهای مخوف پر کنند و کلمات قادرند تنهایی را بیرون برانند. بدنش در هجوم بیماری عجیبیست، اما او کتابها را دارد. کتابهایی که هر روز بیشتر میشوند، آدمهای پشت شیشه که به عیادتش میآیند، برایش کلمه هدیه میآوردند. او میداند حتی وقتی بیماری، خودش را برنده نشان میدهد و او نمیتواند چشمانش را باز کند و کتاب بخواند، کتابها توی ذهنش خوانده میشوند، کلمات میتوانستند قالیچهی پرنده باشند و او را ببرند به سرزمینهای دور... . نمیدانست آن نویسندهها میدانند که کلماتشان توانسته بیماری کشندهی او را از پا در بیاورد؟ او نمیدانست آیا ژولورن هنوز زنده است که بعد از مرخص شدن از اینجا، مستقیم برود خانه و برایش نامه بنویسد و تشکر کند که از روی تخت بیمارستان، هم او را به کرهی ماه برده، هم اعماق زمین و هم فرسنگها زیر آب؟
روزی که همهچیز تمام شد، روزی که باید آن هتل بزرگ پر از بوی آمپول و سرم را ترک میکرد، چندماه گذشته بود، حالا باید همراه حرکت آهستهی دوربین سوار آسانسور میشد و پایش را بعد از ماهها میگذاشت روی زمین صاف، اما انگار سالها گذشته بود، هر کلمهای که خوانده بود، انگار پله شده بود و حالا احساس میکرد قدش بلندتر شده. هر قصه، استخوانش را کشیدهتر کرده بود و سرش را بزرگتر و حالا با چمدانی پر از کتاب به خانه برمیگشت. کتابها دیگر کتاب نبودند، آنها معجزهی خودشان را در اتاق کوچک و غمگین شیشهایِ یک بیمارستان سرد به او نشان دادند. کلمات مولکولهای اکسیژنی خالص بودند که او وقتی نفس کم میآورد، درِ این مخازن را میگشود و نفسی عمیق میکشید. اما روزهایی از راه رسید که نمیشد خواند، راه نفس بستهتر میشد و خواندن دشوارتر؛ انگار کلمات توی ذهنش دپو شده بودند، دمی که گرفته بود به بازدم نیاز داشت، پس بیآنکه بداند چرا، شروع کرد به نوشتن... .
اینبار در سکوت بزرگسالی غریبی که همیشه به غم و اندوه آغشته است، در اتاق کوچکی در خانه از نخستین شب بیمارستان نوشت، از تجربهی هشتسالگی شگفتانگیزش، از درد، از تصویر ماه، از پنجرهی اتاق و کلمات که بیرون ریختند. خواندن نیمهی گمشدهاش را پیدا کرد. او همهی این سالها اکسیژن را بلعیده بود، حریصانه و پر از شوق، اما آن تلنبارگی، مغزش را متورم کرده بود و حالا که مینوشت میتوانست آرام نفس بکشد. نوشتن بخش گمشدهی نفسکشیدن اصولی زندگیاش بود. میخواند آنچنان که باید هوا را بلعید و مینوشت آنچنان که باید بخشی از خودش را در آن هوای رقیق بلعیدهشده به بیرون بازگرداند. خواندن و نوشتن به مثابهی نفسکشیدن، خودِ خود زندگی بود، بیکموکاست، پر از رنج و آرامش، بیم و امید و اندوه و شادی... آنچنان که خودِ زندگیست.

الهام یوسفی
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.